۱۳۹۱ تیر ۲, جمعه

شرح حال آیت‌الله خامنه‌ای به قلم طنز‌نویس ایرانی





دشمن‌شناس برجسته سید علی خامنه‌ای در منزل یک روحانی بی‌بضاعت، که آنموقع آخوند می‌گفتند، به دنیا آمد. پدرش آسید جواد خامنه‌ای در مسجد آذری‌ها در شهر مشهد پیش‌نماز بود، و مادرش منزل بود.

از همان لحظه‌ی تولد نشانه‌های هوش و بصیرت در او دیده می‌شد، و همانطور که انتظار می‌رفت بجای ونگ ونگ کردن دلخراش با صدای بلند و خوشآهنگی فریاد زد 'یا علی'.  قابله‌ی محترم که از این موضوع هیچ آشفته نشده بود، با خونسردی کامل جواب داد 'علی یار و نگهدارت بیا بیرون'. بعد به خواهر نوزاد که در اتاق حاضر بود پیشنهاد کرد که اسم طفل نورسیده را 'علی' بگذارند.

اینکه چرا قابله‌ی محترم این پیشنهاد را به خواهر نوزاد داد و نه به مادر نوزاد، نکته‌ای است که امروز همه‌ی تاریخ‌نویسان بر آن متفق‌القول اند. ظاهراً مادر نوزاد، که تنها زن معقول در آن جمع بود، از شنیدن سخنرانی غرای پسرش وحشت کرده و از حال رفته بود.

از آن پس همه‌ی اهالی خانه، رهبر معظم انقلاب را خیلی ساده 'سید علی' خطاب می‌کردند، بدون توجه به این موضوع که این جور خطاب کردن مقام معظم از مصادیق بارز توهین به رهبری است و جرم محسوب می‌شود.


رقابت با برادر

سید علی برادر بزرگتری داشت به نام سید محمد که کاملاً در حق او ظلم شده بود، چرا که علیرغم اینکه پسر بزرگ خانواده بود، در هنگام تولد هیچ اثری از بصیرت معجزه‌آسا در او به ودیعه گذاشته نشده‌بود. شاید به همین دلیل سید محمد، به گفته‌ی خواهرش، پسر شیطانی شد که سینما می‌رفت، قرتی بود، و دور از چشم خانواده مطابق مد روز لباس می‌پوشید.

همین عدم بصیرت باعث شد که سید محمد، علیرغم فضای خانواده و مخالفت پدر، به دانشگاه رفت و درس حقوق خواند، که بعدها معلوم شد جزء علوم انسانی است و نه تنها فایده‌ای ندارد بلکه ضرر هم دارد، مضافاً به اینکه فرد حقوق‌خوانده در جمهوری اسلامی معمولاً به زندان می‌افتد تا هم کتک سیری بخورد و هم آب خنک سیری. سید علی با بصیرت خدادادی‌اش نه تنها دانشگاه نرفت حتا دیپلم هم نگرفت، و در عوض برای خوشامد پدرش در حوزه‌ی علمیه‌ی مشهد ثبت نام کرد.

سید محمد همیشه مورد سرزنش پدرش بود. برعکس، سید علی به گفته‌ی خواهرش، به دلیل همان موهبت الهی، یک آدم خیلی اجتماعی یعنی ظاهرساز و دورو و ریاکار از آب درآمد، که برای آنکه خودش را نزد پدرعزیز بکند خیلی کارها می‌کرد که لج بقیه‌ی اعضای خانواده را هم درمی‌آورد.

سید علی در بچگی خیلی دست‌وپاچلفتی بود. اعتماد به نفس نداشت و درس و مشق‌اش را هم خوب نمی‌نوشت. اینکه چرا مقام معظم رهبری در کودکی چنین خصوصیاتی داشته‌اند، معمائی است که تاریخ‌نویسان تازه از راز آن پرده برداشته‌اند. واقعیت این است که سید علی، علیرغم بصیرت ذاتی‌اش، مشکل بینائی داشت و همه‌ی دنیا را تیره و تار می‌دید، بدون اینکه خودش یا خانواده‌اش از این مشکل آگاهی داشته باشند.

تا اینکه روزی از جلوی یک عینک‌فروشی رد می‌شده، وارد مغازه می‌شود و تصادفاً عینکی را به چشم می‌زند. می‌گوید ناگهان همه چیز برای من روشن شد و بالاخره فهمیدم بصیرت یعنی چه و از آن به بعد راهم را در زندگی پیدا کردم. با خوشحالی و نشئگی خاصی از مغازه خارج شدم بدون اینکه به در و دیوار بخورم یا حتا پولی بابت عینک پرداخت کرده باشم.


شربت آبلیموی نواب صفوی

می‌گویند نخستین تأثیر همیشه مهمترین تأثیر است. سال ۱۳۳۱ سید علی طلبه‌ای سیزده ساله بود که سید مجتبی نواب صفوی او را با سیاست، انقلابی‌گری، و بیگانه‌هراسی آشنا کرد.

این آشنائی سرنوشت‌ساز نتیجه‌ی اثربخشی یک معجون خیلی ساده بود که دو عنصر اساسی داشت: یک عدد سخنرانی پرشور و بعد یک قاشق شربت آبلیموی تازه. نواب صفوی به رهبر معظم انقلاب گفت 'بخور، انشاءالله هر کس این شربت را بخورد شهید می‌شود'.

هفت سال پیش از آن، نواب صفوی گروه فدائیان اسلام را برای ترور احمد کسروی تشکیل داده بود. یک سال طول کشید تا فدائیان اسلام موفق شدند کسروی را ترور کنند. عبدالحسین هژیر وزیر کشور وقت، بجای محاکمه‌ی فدائیان اسلام، تصمیم گرفت از آنها دلجوئی کند. هژیر اصولاً اهل مماشات و کسب تکلیف از نهاد روحانیت بود، به همین دلیل با نهاد دادگستری میانه‌ای نداشت. به اصرار او سید حسین امامی، عامل ترور کسروی، از زندان آزاد شد. همین حسین امامی چهار سال بعد هژیر را که برای مراسم روضه‌خوانی به مسجد سپهسالار رفته بود ترور کرد که در نوع خود قدردانی بی‌نظیری بود.

سید علی سخت مجذوب شخصیت نواب صفوی و کارنامه‌ی درخشان گروهش شد. فدائیان اسلام تا آنروز چند وزیر و نخست‌وزیر و نویسنده‌ی شهیر را به قتل رسانده بودند تا راه را برای حکومت مذهب آماده کنند. می‌گفتند ما باید اسلام را حاکم کنیم.


آخوند روشنفکر

رهبر معظم انقلاب در نوزده سالگی به حوزه‌ی علمیه‌ی قم رفت و در آنجا با رهبر حقیقی انقلاب سید روح‌الله خمینی آشنا شد و از این طریق توانست چند بار در زمان شاه به زندان بیفتد. اما بدبختانه در قم هم تحصیلاتش ناتمام ماند، چرا که مجبور شد به علت بیماری پدر دوباره به مشهد برگردد. به همین دلیل سید علی هیچوقت مجتهد یا مرجع نشد و سطح تحصیلاتش در همان سطح خارج فقه ماند و هیچگاه به عمق داخل فقه نرسید.

به مشهد که برگشت، به خاطر مرجع نشدن و ابهام در آینده‌ی شغلی، در ابتدا کمی تا قسمتی از اوضاع دلخور بود. بعدها فهمید که نگرانی‌اش کاملاً بی‌مورد بوده و برای رهبر شدن مرجعیت شرط نیست و همان دوستی با اکبر هاشمی رفسنجانی کافی است.

به هر صورت همین سرخوردگی درزندگی حرفه‌ای  باعث شد که هر چه بیشتر به ادبیات و موسیقی گرایش پیدا کند، همینطور به استفاده‌ی بهینه از دخانیات و جمع‌آوری کلکسیون پیپ. در این دوره مقام معظم رهبری به آخوند روشنفکر معروف شده بود چرا که پیپ می‌کشید و با مهدی اخوان ثالث دوست بود. داشت کم کم از مسیر اسلام انقلابی خارج می‌شد که با خواندن نوشته‌های علی شریعتی و جلال آل احمد دوباره به صراط مستقیم برگشت.

دوستی با اخوان، بر خلاف دوستی با هاشمی، توزرد از آب درآمد و فایده‌ای برای مقام معظم نداشت. جریان از این قرار است که بعد از انقلاب، مقام معظم به اخوان ثالث تلفن می‌زند و می‌گوید 'بیا در خدمت حکومت و برای انقلاب شعر بگو'. اخوان در جواب به سبک خودش می‌گوید 'ما همیشه بر سلطه بوده‌ایم، نه با سلطه'.

ظاهراً اخوان معنی 'بر سلطه بودن' را درست نفهمیده بود. برای راهنمائی اخوان، چند روز بعد در خیابان، عناصر خودسر او را کتک سیری می‌زنند. مقام معظم رهبری هم در یک سخنرانی اخوان را 'هیچ' خطاب می‌کند، و به دلیل عدم توافق فکری، دوستی‌اش را با اخوان و بقیه‌ی روشنفکران بهم می‌زند. اخوان هم در جواب، شعر معروف 'هیچیم و چیزی کم' را می‌نویسد، که به دلیل پیچیدگی فلسفی، کوچکترین تأثیری بر رهبر معظم انقلاب نمی‌گذارد.


پیشنهاد معقول

دوستی چندین و چند ساله با هاشمی و بهشتی باعث می‌شود که رهبر معظم انقلاب به عضویت شورای انقلاب هم پذیرفته می‌شود. ابوالحسن بنی‌صدر می‌گوید 'در شورای انقلاب حتا یک بار هم ندیدم از آقای خامنه‌ای یک پیشنهاد معقول'.  تا اینکه یک روز رهبر معظم انقلاب به بنی‌صدر می‌گوید 'تو که ماشین نداری، من دارم، چطوره صبح‌ها من بیام دنبالت و با هم برویم شورای انقلاب'. این پیشنهاد به نظر بنی‌صدر خیلی معقول می‌آید و قبول می‌کند. از نظر تاریخی، ریشه‌ی اختلافات بنی‌صدر با رهبر معظم انقلاب از همین دوستی ساده و صحبت‌های توی ماشین شروع می‌شود.

رهبر معظم انقلاب که در امر اختلاف پیدا کردن با دوستان سابق تجربه‌ی کافی اندوخته بود، بعدها موفق می‌شود حتا با رهبر حقیقی انقلاب آقای خمینی هم اختلاف پیدا کند. این اختلاف در جریان بررسی اصل ولایت فقیه پیش آمد. رهبر معظم، که آنموقع رئیس جمهور معظم بود، یکبار در خطبه‌ی نماز جمعه در توضیح این اصل گفت که ولی فقیه در چهار چوب قانون فقط ناظر است و نه حاکم.

آقای خمینی، که اصولاً با هیچ نوع چهارچوب میانه‌ی خوبی نداشت، نامه‌ی تندی می‌نویسد و می‌گوید رئیس جمهور چیزی از اصل ولایت فقیه نفهمیده‌است. شاهدان عینی می‌گویند رئیس جمهور معظم از این نامه خیلی آشفته شد،  به پشت بام کاخ ریاست جمهوری رفت، و به تلخی و سختی گریه کرد. تا اینکه موسوی اردبیلی به دلجوئی پیش او رفت و گفت 'ناراحت نشو، حاکم بودن ولی فقیه که اشکالی ندارد. از کجا معلوم، شاید خودت هم یک روز ولی فقیه شدی'.

بعد موسوی اردبیلی پیش آقای خمینی رفت و از رئیس جمهور محترم شفاعت کرد و رئیس جمهور محترم هم از پشت بام پائین آمد و به دفتر کارش برگشت. ناگفته پیدا است که همین دوستی با موسوی اردبیلی باعث شد که بعدها مقام معظم رهبری با ایشان هم اختلاف پیدا کند.


لوازم رهبری

برخی از تاریخ‌نویسان عقیده دارند که سید علی خامنه‌ای بعد از رهبر شدن کلاً تغییر کرده و آدم دیگری شده‌است. می‌گویند تنها چیزی که از آن سید علی قدیمی مانده صدایش است. ولی این جور نگاه کردن به مسائل ولایت و رهبری اصلاً درست نیست.

موضوع این است که هر کسی، ولو سید علی، بعد از رهبر شدن، راه‌های مؤثرتری برای حل اختلاف با رفقای قدیمی پیدا می‌کند. مثلاً بجای قهرکردن یا گریه کردن می‌تواند آنها را از کار برکنار کند، یا اینکه در خانه‌ی خودشان یا حتا خانه‌ی اشخاص دیگر حبسشان کند. این موضوع نتیجه‌ی منطقی رهبر شدن است و به سید علی ربطی ندارد.

اصولاً مقام معظم رهبری، از نظر فکری، تغییر چندانی نکرده. آنموقع فکر می‌کرد رمان بینوایان در کنار امیرارسلان نامدار و حسین کرد شبستری بهترین رمان دنیا است. امروز هم همین نظر را دارد. آنموقع فکر می‌کرد بهترین نوع شعر، غزل تصنعی عرفانی به سبک هندی است. امروز هم همینطور فکر می‌کند. آنموقع از احمد کسروی متنفر بود، همینطورازاحمد شاملو، احمد محمود، و همه‌ی احمدهای دیگر ادبیات فارسی، به خصوص از احمدرضا احمدی. امروز هم همینطور است.

اگر مهدی اخوان در آن سالها در مشهد از سید علی نظرش را بطور شفاف درباره‌ی احکام شرعی و حاکمیت اسلام پرسیده بود، بدون شک همین نظر امروزش را می‌داد. مواضع فکری مقام معظم رهبری تغییر چندانی نکرده، موضوع این است که قبل از انقلاب، شفافیت در اعلام مواضع فکری، به علت حساسیت‌های فرهنگی، باعث اغتشاش افکارعمومی می‌شد. در حالیکه امروز از نظر مقام معظم، اغتشاش فکری اصلاً مسئله‌ی مهمی نیست.


حکم حکومتی

مقام معظم رهبری، به صورت کاملاً قانونی، از تمام اختیارات یک مستبد کامل برخوردار است به اضافه‌ی همه‌ی اختیارات الهی که به امور کائنات مربوط می‌شود. مثلاً می‌تواند هر وقت دلش خواست حتا احکام اصلی اسلام را لغو کند. از نظر مقام معظم، حفظ اسلام از حفظ اصول اسلام واجب‌تر است.

منتها به علت سعه‌ی صدر یا تنگی وقت در همه‌ی امور حکومتی دخالت مستقیم نمی‌کند. این دخالت‌ها معمولاً از طریق بیت ایشان، که از چهارهزار کارمند زبده‌ی تمام‌وقت تشکیل شده، به طور غیرمستقیم صورت می‌گیرد. سعی مقام معظم بر این است که تنها در اموری که به حوزه‌ی تخصصی ایشان مربوط می‌شود مستقیماً دخالت کند. به طور مثال یکبار، با حکم حکومتی، جلوی اهدای جایزه‌ی بهترین رمان سال به احمد محمود را گرفت و ادبیات فارسی را از ورطه‌ی ورشکستگی نجات داد.

در سفری که اخیراً برای دیدار با مراجع به شهر قم رفته بود روی این موضوع تأکید کرد. گفت که معمولاً در سیاست‌های اقتصادی دخالت نمی‌کند چرا که حوزه‌ی تخصصی‌اش نیست و از اقتصاد چیزی نمی‌داند. همینطور گفت که زندگی مراجع به عمر این حکومت وابسته است. مقام معظم رهبری همیشه با صراحت کامل سخن می‌گوید و هیچگاه از جناح خاصی به طور صریح جانبداری نمی‌کند، به جز یکبار که در نماز جمعه گفت با سیاست‌های دوست سابقش هاشمی رفسنجانی خیلی موافق نیست.

مقام معظم رهبری گفت که در امور اقتصادی نظر او از همه بیشتر به احمدی‌نژاد نزدیک‌تر است، چرا که او هم از اقتصاد چیزی نمی‌داند.



۱۳۹۱ خرداد ۲۳, سه‌شنبه

از اسلام‌گرائی تا ایران‌ستیزی




"ما چقدر سیلی بخوریم از این ملیت ... ما اصولاً کشوری را بنام ایران نمیشناسیم" ( رهبر جمهوری اسلامی،۲۱ بهمن ۱۳۶۴)
"اسلام‌ می‌خواهد که‌ همه دنیا یک‌ عائله‌ باشد و یک‌ حکومت‌ در همه دنیا" (صحیفه امام، ج۱۳، ص۱۶۶)

جمهوری اسلامی ایران چند ویژگی منحصر به فرد دارد، از جمله اینکه تنها حکومتی در جهان است که سیاست رسمی‌اش تضعیف حس هویت ملی است. این موضوع تصادفی یا حاشیه‌ای نیست و به ماهیت قدرت سیاسی در حکومت اسلامی برمی‌گردد. جمهوری اسلامی نماینده‌ی سلطه‌طلبی مذهبی و ایده‌ی امپراتوری‌سازی اسلامی است.

ناگفته پیدا است که پروژه‌ی ساختن امپراتوری مذهبی در دنیای امروز توهم محض است، هرچند توهم محض رشته‌ی تخصصی رهبران حکومت اسلامی است.

چه از نظر تاریخی و چه به لحاظ منطقی، حس هویت ملی، و نه دینی، شرط بنیادی تحقق دموکراسی و حاکمیت باثبات در جهان امروز است. کشمکش اصلی در ایران در واقع رویاروئی اسلام‌گرائی با ملی‌گرائی است. ملی‌گرائی یعنی اینکه همه‌ی ایرانیان برابرند و هیچ مذهب یا قومی هیچ حق ویژه‌ای ندارد.


ملی‌گرائی شهروندی

برخی می‌گویند ملیت هم مانند مذهب نوعی تعصب است وهم با اسلام‌گرائی مخالف اند و هم با ملی‌گرائی (ناسیونالیسم). ولی آیا مذهب و حس هویت ملی از یک سنخ و ریشه‌ اند؟

به گمان من این بدبینی به درک محدودی از مفهوم ناسیونالیسم برمی‌گردد، یعنی ناسیونالیسم را نه به صورت ملی‌گرائی شهروندی (civic nationalism) بلکه به صورت نژادگرایانه و قومی‌اش می‌فهمند. نازیست‌های آلمان دچار این نوع ناسیونالیسم قومی بودند ودر فکر ایجاد یک امپراتوری آلمانی. فرانسه به اشغال آلمان درآمد و فرانسوی‌ها به دفاع از هویت ملی خود برخاستند. ملی‌گرائی فرانسوی‌ها هم نوعی ناسیونالیسم بود. جریان اصلی ملی‌گرائی در ایران از این گونه‌ی دوم است، تلاشی است برای آزادسازی هویت ایرانی و پایه‌ریزی یک دولت ملی.

بسیار شنیده‌ایم که می‌گویند انقلاب اسلامی حمله‌ی دوم یا چندم اعراب به ایران بود. این برداشت به این صورت فرافکنی است و البته که پذیرفتنی نیست، چرا که انقلاب اسلامی ربط چندانی به عربها نداشت. اما، انقلاب اسلامی پیروزی دوباره یا چندباره‌ی ایده‌ی سلطه‌طلبی مذهبی و امپراتوری‌سازی اسلامی در ایران بود.

پس از شکست ساسانیان، تاریخ ایران تاریخ رویاروئی اسلام سیاسی با ایده‌ی ایرانشهر است. در انقلاب مشروطیت با شکل گرفتن مفهوم مدرن دولت و حس هویت ملی این رویاروئی به اوج تازه‌ای رسید. جنگ "مذهبی‌ها" با "ملی‌ها"  کشمکش اصلی فرهنگ و سیاست در تاریخ معاصر ایران است.


هویت اسلامی و هویت ایرانی 

افراد مسلمان میتوانند هویت اسلامی داشته باشند، ولی آیا یک هویت جمعی اسلامی مشخص وجود دارد که بر پایه‌ی آن بتوان دولتی باثبات تشکیل داد. مشکل این است که اولاً همه‌ی ایرانیان مسلمان نیستند و در ثانی همه‌ی مسلمان‌ها را هم نمی‌توان مجبور کرد که یک جور مسلمان باشند. اسلام از نظر تاریخی، بیشتر مایه‌ی اختلاف بوده‌است تا مایه‌ی اتحاد.

بر عکس، هویت ملی بر پایه‌ی پذیرفتن حداقل‌ها بنا شده. حس هویت ملی همان خودآگاهی جمعی ایرانیان است، یعنی حس برخورداری از سرزمین و تاریخ مشترک، یعنی خواست آزاد مردم برای برپائی دولتی مردم‌سالار.

با پیشرفت فرهنگ، تجربه‌ی دینی شخصی‌تر می‌شود و هویت دینی تنها در گروه‌های کوچکتری از افراد همفکر معنا پیدا می‌کند. آزادی مذهب و عقیده در یک حکومت ملی مردم‌سالار تحقق می‌یابد نه در یک حکومت دینی.


تفاوت هویت ملی با فرهنگ ملی

برخی صحبت از ایران اسلامی می‌کنند (هر چند منظورشان ایران شیعی است). می‌گویند چه بخواهیم چه نخواهیم هویت ما دوگانه است: هم اسلامی است و هم ایرانی. می‌گویند دست کم "بخشی از هویت ما اسلامی است". اما این خلط معنای "هویت ملی" با "فرهنگ ملی" است. بخشی از فرهنگ ما اسلامی است، نه بخشی از هویت ملی ما. در مفهوم شهروندی "ملت"، مذهب و عقیده آزاد است. از اینکه بخشی از هویت برخی از ایرانیان اسلامی است، آنهم اسلامی با روایت‌های متفاوت و متضاد، نتیجه نمی‌شود که بخشی از هویت ملی ما اسلامی است.

هویت ملی با فرهنگ ملی یکی نیست. فرهنگ ملی سپهر بسیار بزرگتری است. اسلام بخشی از فرهنگ ما است. همه‌ی ما چه بخواهیم چه نخواهیم تحت تأثیر فرهنگی اسلام، کم یا بیش، خوب یا بد، قرار گرفته‌ایم. هویت ملی اما چیز دیگری است. هویت ملی همان خودآگاهی جمعی ایرانیان است. خودآگاهی ملی فراتر از سپهر باورها و آگاهی‌ها است. انواع و اقسام دینداری، و هم این طور انواع و اقسام بیدینی، بخشی از فرهنگ ما است؛ ولی هیچ دینی نمی‌تواند بخشی از هویت ملی ما باشد.


نقش ملی-مذهبی‌ها

هویت ملی و هویت اسلامی در دو سطح مختلف جریان دارند. ملی-مذهبی‌ها می‌خواهند که از این هر دو یک هویت بسیط بسازند. مشکل این است که با این هویت نمی‌توان "ملت" ساخت، حداکثر می‌توان حزب ساخت، آنهم با تعریف و تحدید روایت خاصی از دین.

از نظر تاریخی، ملی-مذهبی‌ها همیشه کاتالیزور به قدرت رسیدن اسلام‌گراها بوده‌اند. شاید مهدی بازرگان، از ملی-مذهبی‌های نامدار، در سالهای پایانی عمرش به همین نتیجه رسیده بود، که تغییر عقیده داد و گفت که دین برای تهذیب اخلاق و فکر آخرت است و نه بدست‌گرفتن قدرت سیاسی(نقل به مضمون).

از نظر فرهنگی هم، ملی-مذهبی‌ها، ناخواسته، کاتالیزور رشد اسلام‌گرائی بوده‌اند. ملی-مذهبی‌ها و روشنفکران دینی، میراث‌خوار سنت اسلام سیاسی اند و هویت ملی را با بخش گزینش‌شده‌ای از فرهنگ ملی ما اشتباه می‌گیرند. آشفتگی فکری ملی-مذهبی‌ها و روشنفکران دینی بیشترین صدمه را به شفافیت فرهنگ سیاسی در ایران معاصر زده است.

نواندیشان دینی، یکبار برای همیشه، باید مذهب را از شناسنامه‌ی هویت ملی جدا کنند. نواندیشان دینی درد دین دارند و نگران اسلام‌گریزی مردم اند. بجای بحث نظری با غیرمذهبی‌ها در توجیه روایت‌های نرمتری ازاسلام‌گرائی یا تلاش برای حفظ خرافات به نام دفاع از مقدسات ، باید به میان مردم مسلمان بروند و در عمل، رهبری جریان‌های توده‌گیر رفرم دینی اسلام را دلیرانه به عهده بگیرند.


ایران‌ستیزی

نمونه‌های ایران‌ستیزی و ضدیت با هویت ملی در جمهوری اسلامی فراوان اند، از تخریب و تحقیر آثار ملی گرفته تا تحریف تاریخ. ایران‌ستیزی پدیده‌ی تازه‌ای نیست و وجه غالب تاریخ ایران در هزار و چند صد سال گذشته است. منتها برای نخستین بار حکومت در ایران، با استفاده از تکنولوژی مدرن و درآمد هنگفت نفت، به جنگی هولناک با هویت ملی ایرانیان رفته است. به عنوان نمونه، هزینه‌ای که صرف تحریف تاریخ و تحقیر هویت ایرانی در سریال‌های تلویزیونی تبلیغی، مانند "مختارنامه"، می‌شود باورنکردنی است.

در نبرد اسلام‌گرایان با هویت ایرانی، هدف وسیله را توجیه می‌کند، حتی اگر این وسیله در مواقع لزوم، استفاده‌ی ابزاری از حس هویت ملی باشد. مثلاً در جنگ "اسلام علیه کفر"، هرگاه لازم شد، سرود "ای ایران" هم پخش می‌شود. هم این طور در شعار "انرژی هسته‌ای حق مسلم ما است"، یک نکته‌ی ساده در مورد واژه‌ی "ما"، به صورت مبهم، ناگفته می‌ماند: این نکته که منظور از "ما" همان مای رهبران خودخوانده‌ی امت اسلام است و نه مای ملت ایران.

رهبران فکری حکومت بارها این سخن را تکرار کرده‌اند که "ایران" صرفاً ابزاری است برای تقویت و گسترش سلطه‌طلبی اسلامی. تنها دفاعی که در حکومت اسلامی از ملیت ایرانی می‌شود، در موارد بسیار نادر، به همین منظور است. نمونه‌اش آيت‌الله حائری شيرازی که اخیراً با تاكيد بر اينكه ' نبايد نسبت به مليت سهل‌انگاری كنيم'، گفت: 'اگر حساسيت ما نسبت به ملیت كم باشد، خيلی ضرر خواهيم كرد. ما بايد ملی‌گرائی را بشدت جدی بگيرم تا یک پشتوانه قوی برای دين ما باشد.' او هم چنین گفت:  'هدف نهائی انقلاب اسلامی ملت ایران برای جهان شمولی اسلام بوده است.'


انقلاب ۵۷ و کلاه بزرگ

محسن رضائی اخیراً گفت 'بازرگان بزرگترین کلاهی بود که امام بر سر آمریکا گذاشت'، که از آن منطقاً می‌توان نتیجه گرفت که انقلاب بزرگترین کلاهی بود که امام بر سر مردم ایران گذاشت.

جنبش ۵۷ بر پایه‌ی یک دروغ بزرگ شکل گرفت. تصوری که اکثر مردم و نیروهای سیاسی، ساده‌دلانه، از خواسته‌های اصلی جنبش ۵۷ داشتند همان شعارهای آزادی و عدالت اجتماعی بود. تعریفی هم که رهبر انقلاب از "جمهوری اسلامی" ارائه می‌داد همیشه با تأکید بر آزادی‌های سیاسی و برابری حقوق زنان و مردان بود. به همین دلیل این جنبش توده‌گیر شد. بعدأ معلوم شد که این گفته‌ی رهبری انقلاب از نوع "خدعه" و تقیه شرعی بوده‌است. در شور انقلابی سال ۵۷ هیچکس "کشف‌الاسرار" و "ولایت فقیه" خمینی را بازبینی نکرد و آنها هم که خوانده بودند، موقتأ مطالب این دو رساله را به فراموشی سپردند.

از کلیشه‌های رایج یکی این است که انقلاب ۵۷ تومار ۲۵۰۰ ساله‌ی پادشاهی را در ایران درهم‌پیچید. حتی برخی از غیرمذهبی‌ها هنوز دلبستگی عاطفی عمیقی به این واقعه‌ی تاریخی دارند. به باور آنها اتفاق فرخنده‌ای رخ داد، در حالیکه انقلاب ۵۷ دروغی بزرگ بود و نظام پادشاهی تغییری نکرد و پادشاهی ولایت فقیه جانشین پادشاهی غیرمذهبی شد، و اسلام سیاسی با تمام توان به جنگ ملیت ایرانی رفت.

انقلاب مشروطیت، و نه انقلاب ۵۷، رویداد فرخنده‌ی تاریخ چندهزار ساله‌ی ایران است. پادشاهی سنتی، در انقلاب مشروطیت ایران درهم‌پیچیده شد. برعکس، انقلاب اسلامی شکست کامل انقلاب مشروطیت بود. مشروعه‌طلبی بر مشروطه‌طلبی پیروز شد، و شیخ فضل‌الله نوری، که مخالف مشروطه بود، قهرمان کتاب تاریخ در حکومت جمهوری اسلامی شد.

از انقلاب مشروطیت تا انقلاب ۵۷، دوره‌ی استثنائی تاریخ ایران پس از اسلام است. این همان دوره‌ی کوتاه ولی بی‌نظیری است که برای نخستین بار هویت ملی نیمه‌جان ما، نه تضعیف، که تقویت شد. از ناسیونالیسم خام و رمانتیک این دوره بسیار گفته‌اند. با توجه به آنچه که بر ایران رفته بود، و پس از این دوره بر ایران رفت، تنها صرف وجود این ناسیونالیسم، صرف نظر از محتوای آن، پدیده‌ای شگفت‌انگیز است.


خدعه‌ی بزرگ یا آرزواندیشی

آرزواندیشی (انشاءالله که گربه است) یک ویژگی فرهنگی و از خلقیات ما ایرانی‌ها است.

مسئله‌ی اصلی این نیست که انقلاب ۵۷ خدعه‌ی بزرگ رهبری بود یا آرزواندیشی نیروهای سیاسی یا هر دو. بزرگترین اشتباه بیشینه‌ی نیروهای سیاسی اشتباه در تشخیص هویت بود. موضوع تنها این نیست که "ما برای آزادی انقلاب کردیم ولی استبداد مذهبی جانشین استبداد غیرمذهبی شد". مسئله این است که این "مائی" که انقلاب کرد چه جور "مائی" بود. مسئله این است که "ما"ی رهبری خودساخته‌ی امت اسلامی بر "ما"ی هویت‌طلبی ملی ایرانی پیروز شد. به معنی دقیق کلمه، انقلاب ۵۷ خودکشی دسته‌جمعی ملت ایران بود.


جان‌سختی هویت ایرانی

حس هویت ملی زندگی مستقل خودش را دارد. ایده‌ای است که دوست ندارد بمیرد، اما همیشه پیروز نیست. از سومر، اکّد، آشور، و بابل اکنون چه مانده‌است؟ ملیت ایرانی هم قاعدتاً سده‌ها پیش باید نیست و نابود می‌شد. جان‌سختی هویت ایرانی براستی شگفت‌انگیز است.


۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

چه کسی اسلام‌ستیز است: مسلمانان یا کافران؟




در ده سال گذشته، بیدینی رشد چشمگیری داشته‌است، چه در ایران و چه در دنیا.  این روند روبه‌رشد را معمولاً نتیجه‌ی دخالتهای مخرب مذهب در امور سیاست و حکومت میدانند، چه به صورت مذهب‌گرایی سیاستمداران محافظه‌کار در آمریکا یا به صورت رشد اسلام‌‌گرایی سیاسی درکشورهای مسلمان‌نشین.

 یکی از نشانه‌های رشد بیدینی، فراوانی نوشته‌ها و فیلم‌های ضدمذهبی است.  این ساخته‌های فرهنگی در کشورهای آزاد به نحو رسمی منتشر می‌شوند، چرا که نقد و سنجش باورهای دینی هم به صورت جدی و هم به صورت طنز و تمسخر آزاد است. در حالی که در کشورهای مذهب‌زده، فقط حمله به باورهای مذهبی دیگران مجاز شناخته می‌شود و نقد مذهب رسمی معمولاً پیامدهای ناگواری دارد.  در این گونه جوامع، رشد بیدینی را در رواج لطیفه‌ها و جوکهای ضدمذهبی می‌توان دید.

 نویسندگان مذهبی (از جمله روشنفکران دینی خودمان)، دین‌ستیزی را با نقد دینی اشتباه می‌گیرند. نقد مذهب یک کار فرهنگی است در صورتی که دین‌ستیزی یک عمل  فیزیکی است. منظور از دین‌ستیزی اعمال خشونت فیزیکی برای ازمیان‌برداشتن نهادهای مذهبی یا مردم دیندار است. مثلاً عمل بولشویک‌ها در تخریب کلیساها یا کشتن و سرکوب رهبران مذهبی دین‌ستیزی بود. همینطور سیاست شاه اسماعیل صفوی در سرکوب اهل سنت و تحمیل مذهب شیعه دوازده امامی. اصولاً حکومت دینی طبق تعریف همیشه دین‌ستیز است، چرا که حکومت دینی، در عمل، یعنی تحمیل یک روایت خاص از یک مذهب خاص از یک دین خاص.

طرفه این که طرفداران حکومت مذهبی از دین‌ستیزی می نالند. آزادی مذهب و عقیده تنها در یک حکومت سکولار (غیرمذهبی) و لیبرال (آزادیخواه) معنا می‌دهد. دینداران بزرگترین دین‌ستیزان تاریخ بوده‌اند. نمونه‌های کمونیستی یا فاشیستی دین‌ستیزی هم در سده‌ی بیستم نتیجه‌ی برخورد جزمی و شبه‌مذهبی با مفهوم ایدئولوژی سیاسی است.


آیا نقد مذهب بدون اهانت به مقدسات دینداران ممکن است؟

اینکه آیا اهانتی صورت گرفته یا نه در نهایت به احساس اهانت‌شونده برمی‌گردد تا گفتار اهانت‌‌کننده. از آنجا که مردم مذهبی معمولاً استعداد عجیبی در جریحه‌دارشدن احساسات از خود نشان می‌دهند، نقد مذهب بدون اهانت به مقدسات برخی از دینداران تقریباً نا‌ممکن است. در یک جامعه‌ی آزاد همه‌ی باورها نقدپذیر و شوخی‌پذیرند و توهین تنها در مورد اشخاص حقیقی و حقوقی معنا می‌دهد نه در مورد عقاید.

تفاوت نژاد با فرهنگ

باورهای مردم مذهبی را می‌توان مسخره کرد ولی نه نژادشان را. نژاد بیولوژیک است و تغییردادنی نیست ولی مذهب فرهنگی و ذهنی است. این که ضدیهودی‌گری در بریتانیا غیرقانونی است به خاطر مخالفت با نژادگرایی (راسیسم) است وگرنه نقد و تمسخر مذهب یهودیت یا عهد عتیق که منع قانونی ندارد.

مسئله‌ی دیگر این است که آیا مرزی بین آزادی بیان و اهانت به دین و تحریک حس نفرت نسبت به اقلیت‌ها وجود دارد یا نه.  اینهم یکی از موضوعات جنجالی چند سال پیش در انگلستان بود، چونکه وزیر کشور(جک استرا) سعی داشت که لایحه‌ی جدیدی به مجلس ببرد که طبق آن تحریک حس نفرت نسبت به اقلیت‌های مذهبی (از جمله مسلمانان) ممنوع میشد.  البته مجازات چنین عملی اعدام یا بریدن زبان نبود، بلکه فقط زندان یا جریمه‌ی نقدی بود.  این لایحه با مخالفت بخش وسیعی از مردم، از چپ و راست و میانه مواجه شد.  البته تحریک حس نفرت نسبت به اقلیت‌های نژادی در انگلستان نژادگرائی محسوب میشود و جرم است.  اعتراض اصلی این است که مذهب از مقوله دیگری است، مذهب یک نفر میتواند کفر یک نفر دیگر باشد. مفهوم "اقلیت مذهبی"، بر خلاف "اقلیت نژادی"، معنای روشن و ثابتی ندارد. این پیش‌فرض که همه‌ی مسلمان‌ها یک جور می‌اندیشند توهین به هوشمندی و فردیت مردم مسلمان است.  در یک جامعه یا جهان چندفرهنگی نمی‌توان از مذهب به روش سنتی دفاع کرد.

این مسئله‌ی ظریفی است.  چون برای دفاع خردگرایانه از اسلام به رهبران مذهبی نوع جدیدی نیاز است، که به علت عقب‌ماندگی تاریخی، در میان مردم مسلمان به ندرت یافت می‌شوند.  همینطور ظرفیت تسامح و رواداری مسلمانان خیلی پائین است.  مثلاً در غرب با مسحیت و یهودیت هر جور میشود شوخی کرد: در کتاب، فیلم، تلویزیون ونمایش.  از این نوع شوخی‌ها هیچوقت با اسلام نمیشود.  چونکه خود مسلمانها، یا غیرمذهبی‌هائی که از جوامع اسلامی می‌آیند، باید این کار را شروع بکنند. این کار هم در یک جامعه‌ی سنتی تابوی بزرگی است، جدای از عواقب ناگواری که دارد.  حتی غربی‌ها هم، تا آنجا که به رسانه‌های اصلی و محیط‌های آکادمیک مربوط میشود، برخورد غیرسنتی با اسلام ندارند.  این موضوع نباید مایه‌ی مباهات هیچ مسلمان آزاداندیشی باشد.  چونکه برخورد غربی‌ها از یک موضع پدرمآبانه (patronising) است.  نباید به اسباب‌بازی بچه دست زد وگرنه ناراحت میشود.


کارکرد سیاسی عقاید مذهبی

برخی استدلال می‌کنند که ضدیت با عقاید مذهبی درست نیست چون که مردم عادی، حتی مردمی که مخالف حکومت اسلامی هستند، ناراحت می‌شوند. می‌گویند باید به باورهای دینی مردم احترام گذاشت. 

نکته این است که نوع برداشت مردم از مذهب ابتدا به ساکن پدید نیامده.  باورهای مذهبی مردم را نهاد مذهب تعیین و تبلیغ می‌کند.  عقاید و حساسیت‌های دینی مردم در جهت حفظ ساختار قدرت مذهب کارکرد اساسی دارد.


اسلام راستین

نکته دیگر، چه در مورد نقد اسلام یا دفاع از اسلام، این نکته‌ی بدیهی است که اسلام (مثل هر دین فراگیر دیگری) یک چیز نیست. اسلام مجموعه‌ای متنوع از مذهب‌ها و برداشت‌های غالباً متضاد است. هر مسلمانی اسلام راستین خودش را دارد. از نظر یک غیرمسلمان هم همه‌ی اسلام‌هایی که در طول تاریخ بوده‌اند به یک اندازه واقعی‌اند. همه‌ی اسلام‌ها ریشه‌ی تاریخی مشترکی دارند ولی بسختی بتوان ذات مشترکی برای همه‌ی این برداشت‌های متضاد از اسلام یافت.

شاید کسی بگوید که اسلام راستین یعنی قرآن یا قرآن باضافه‌ی بیست و سه سال پیامبری محمد.  نکته این است که از متن دین هم برداشت‌های متفاوتی هست، هم این طور از تاریخ صدر اسلام. البته هدف هر اسلام‌پژوهی است که بگوید اصل اسلام چیست و آن را نقد و بررسی کند: اسلام چرا و چگونه پیدا شد و چه کارکرد و محتوائی داشت. هدف هر اسلام‌پژوهی است که به نتایج روشن و قطعی برسد.  از طرف دیگر اسلام از نوع عقیده است و هر مسلمانی حق دارد دریافت خودش را از اسلام اسلام بنامد.   نقد اسلام همیشه باید نقد نوع خاصی از اسلام باشد، مثلاً اسلام محمد در مکه، اسلام محمد در مدینه، اسلام رسمی در جمهوری اسلامی، اسلام سروش، یا اسلام طالبان.

اگر یک نواندیش دینی می‌گوید که ارتداد در اسلام جرم نیست، نباید به او تاخت که تو نمی‌فهمی و اسلام تو اسلام راستین نیست.  البته باید از او خواست که حکم ارتداد را در صدر اسلام از نظر تاریخی توضیح دهد و سازگاری‌اش را با برداشت خودش از اسلام توجیه کند.  مسلمان یعنی کسی که باور دارد مسلمان است، همین. محتوای عقایدش را خودش تعیین می‌کند. لیبرال‌ها و غیرمذهبی‌ها باید برداشت‌های آزاداندیشانه‌تر از اسلام را تشویق کنند.  این راهبرد منافاتی با نقد مذهب و مذهب‌زدگی با هر شکل و محتوایی ندارد. راه را باید برای تلطیف باورهای مذهبی عامه‌ی مردم هموار کرد، چرا که پیشرفت فرهنگی تدریجی است.