۱۳۹۰ آبان ۱۹, پنجشنبه

نبوی و چپ: آواز، نه آوا‌زه خوان


 آذر ۱۳۸۰


نقد ابراهیم نبوی بر مقاله "اسیر جنبش فرومایگان" باعث درگیری قلمی ناخوش‌آیندی شده‌است.  تندگوئی و احساساتی شدن بجای تحلیل روشن و آرام به مذاق من یکی سازگار نیست.

موضوع اصلی مورد بحث به مفهوم سیاسی "چپ" برمیگردد.  این مفهوم یکی از آن مفاهیم نسبی و کشدار است و درهمه جا به یک معنی بکار نمیرود.  در این چند تا نوشته ، هیچکس به طور روشن "چپ" را تعریف نکرده و احتمالاً برداشت این چند نویسنده از این مفهوم یکسان نیست.

من فکر میکنم نبوی چپ را به معنی چپ کهنه (کمونیسم رسمی به مثابه ایدئولوژی، مثلاً از نوع شوروی سابق) بکار میبرد.  متأسفانه فرهنگ بحث سیاسی در ایران، به عللی که میدانیم، چندان دقیق و روشن نیست.  به نظر من بهتر است در این مورد به فرهنگ سیاسی جهانی‌تری نزدیک شویم.  مثلاً در زبان انگلیسی left به معنی کمونیسم نیست، و برای چپ کهنه از اصطلاح communist left استفاده میشود.  ضمناً بهتر است که هر جریان یا گرایش سیاسی را به اندازه‌ی گستره و بردش در پهنه جهان نامگذاری کرد.  از این رو من فکر میکنم که در این مورد از اصطلاحات چپ کمونیست، کمونیسم رسمی، یا کمونیسم ایدئولوژیک استفاده کنیم.

چپ و راست مفاهیم عامتری هستند.  معمولاً "راست"ها به مرجعیت (اتوریته)، پایگان (سلسله مراتب اجتماعی)، نظم و قانون سختتر، سرمایه‌داری آزادتر، و هویت‌گرائی پررنگتر بیش از" چپ"ها عقیده دارند. منظورم از هویت در اینجا هویت جمعی است، مثل ملیت یا مذهب.  با این تعریف، که تعریف غالب در غرب است، من خودم را چپ (لیبرال) میدانم، ولی از طرف دیگر با انتقادهائی که نبوی به چپ کهنه دارد کاملاً موافقم.  به نظر من این انتقادها به هر نوع نگاه ایدئولوژیک به جهان وارد است.  در اینجا "ایدئولوژی" را به معنی عام جهان‌بینی بکار نمیبرم.  منظورم از ایدئولوژی، دستگاهی جزمی از باورهای سیاسی-اجتماعی است که با فرهنگ باز علمی امروز همساز نیست.

موضوع دیگری که باعث تندشدن بحث‌های سیاسی میشود ترجیح دادن "بازشناسی نظریه‌پرداز" به "نقد خود نظریه" است.  یعنی اینکه به آوازه خوان بیشتر از آواز توجه میکنیم.  در وهله اول خود اندیشه را باید "نقد" کرد، یعنی بر پایه اصول تعیین شده و شواهد تجربی، با استدلال درستی یا نادرستی یک نظریه را نشان داد. "بررسی یا بازشناسی" اندیشه یعنی بررسی این موضوع که چه عواملی (روانی، اجتماعی) باعث پدیدآمدن این نظریه شده‌اند.  نکته منطقی این است که هر قدر یک نظریه‌پرداز را بکوبی به خود نظریه کوچکترین خدشه‌ای وارد نمیشود.

فرض کنید یک نفر نظریه‌ای داده‌است راجع به پدیده تازه‌ای بنام "لمپن بورژوازی".  چه لزومی دارد که بررسی کنیم این نظریه در چه اوضاع و احوالی ساخته شده است.  بهتر نیست که بیشتر به نقد خود تئوری بپردازیم.

بررسی (یا پیدایش‌شناسی) یک نظریه معمولاً کار مشکل‌تری است و اصولاً به حوزه دیگری از پژوهش علمی تعلق دارد.  در نقد سیاسی، پیدایش‌شناسی نظریه معمولاً به تخطئه نظریه‌پرداز منجر میشود.  این غلبه "بازشناسی نظریه‌پرداز" به "نقد نظریه" در نحوه برخورد ما با عقیده مخالف گرایش عمده است.  این نوع برخورد در فرهنگ سیاسی ما بیشتر ریشه در چپ کمونیست و مذهب سنتی دارد.  چپ کهنه با مکانیکی کردن منشأ طبقاتی هرنوع نظریه‌ی اجتماعی، این نحوه برخورد را تئوریزه کرد.  در مذهب سنتی هم اگر راوی شیعه دوازده امامی نباشد اصلاً اعتبار نظریه‌پردازی ندارد.

نمونه‌های "بررسی نظریه‌پرداز" بجای "نقد نظریه" در همین چند نوشته مورد بحث:
علی مسرور: "این آقای قوچانی مگر چند سال دارد که اینطور نظر میدهد؟"
سردبیر راه توده: "ببینید عمق فاجعه تا کجاست که نبوی مقاله جامعه‌شناسی نوشته...یا شعور ندارد یا مأموریت دارد"
به نظر من عمق فاجعه اینجاست که مقاله فارسی خیلی کم نوشته میشود، و اگر هم نوشته شود بجای نقد علمی مقاله به کار ساده‌تر تخریب شخص مقله‌نویس دست میزنیم.  نبوی دید جامعه‌شناسی و روان‌شناسی خیلی خوبی دارد. اگر اینطور نبود، طنزش هم اینقدر محبوب نمیشد.

نویسنده پوست شیر (امضا محفوظ): "تمام نوشته ایشان"
این شخص را ابراهیم نبوی حتماً میشناسد.  فقط یک خبرنگار فوق‌العاده که بیست سال گذشته را با نبوی بوده و از همه اسرار و افکار درونی او باخبر است میتواند نویسنده این نامه باشد.  این را به این منظور نوشتم که ببینید من هم میتوانم نویسنده را بجای نوشته بررسی کنم.  فقط در مورد نکته آخرنوشته‌اش: یک نفر میتواند هم مخالف حزب توده باشد و هم مخالف اعدام توده‌ای‌ها.

پیشنهاد من این است: آواز را نقد کنیم نه آوازه خوان. کار نقد آوازه خوان‌ها را به حکومت‌های تمامیت‌خواه بسپاریم که در این زمینه تخصص بیشتری دارند.

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

چه کسی از آمریکا میترسد؟




آذر ۱۳۸۰

چه کسی از آمریکا میترسد؟


خیلی از ایرانی‌ها هنوز در مورد سیاست خارجی آمریکا صددرصدی فکر میکنند.  ظاهراً این یک ویژگی فرهنگی ما است که جهان را سفید و سیاه می‌بینیم.  در زبان انگلیسی، اصطلاح manichaeism (مانی‌گری) به معنی کلی‌تری هم بکار میرود که منظور از آن هر نوع ذهنیت ثنویت‌گرا است.  ولی در سیاست و اخلاق، مشکل بتوان مردم و گروه‌ها را، همه جا و برای همیشه، به دو قطب سفید یا سیاه تقسیم کرد.  نمون (مدل) مناسبتر طیف پیوسته‌ای از رنگهای خاکستری است.

جالب اینجا است که نخستین کسی که این نمون طیفی یا منطق ابری (fuzzy logic) را در دانش مهندسی بکار برد یک ایرانی بود (لطفی زاده) .  ژاپنی‌ها بطور سنتی مفاهیم را بیشتر طیفی (فازی) می‌بینند، برای همین هیچوقت به شما جواب صددرصد بله یا نه نمیدهند.  شاید بهمین علت است که منطق فازی لطفی زاده در ژاپن بیشتر از هر جای دیگری طرفدار دارد.  ژاپنی‌ها در یک مورد البته خیلی سختگیرند و آن مفهوم خودی و غیرخودی است.

از مانی‌گری و سایر ریشه‌های باستانی دوگانه‌بینی در فرهنگ ایرانی که بگذریم، دو عامل احتمالاً از سایر عوامل مؤثرتر بوده‌اند: یکی اسلام سنتی است و دیگری گفتمان چپ کهنه یا کمونیسم رسمی که این هر دو در دستگاه جمهوری اسلامی بنحو عجیبی بهم گره خورده‌اند.  منظور من از اسلام همین اسلام واقعاً موجود در جامعه است.  ممکن است خیلی‌ها بگویند که این اسلام راستین نیست.  حرف من این است که مسلمان‌ها فعلاً مسئول همین اسلامی هستند که غالب است و نمیتوانند مسئولیت آن را بگردن دیگران بیندازند.

خود من هم تا همین اواخر کمتر مورد مثبتی در سیاست خارجی آمریکا میتوانستم پیدا بکنم.  جنگ کوسوو و جنگ افغانستان از این لحاظ نمونه‌های تازه‌ای هستند.  به نظر من جنگ همیشه فاجعه است، منتها امر سیاست برخی از مواقع (بدبین‌ها میگویند بیشتر مواقع) برمیگردد به انتخاب میان دو گزینه فاجعه‌آمیز و کمترفاجعه‌آمیز. طالبان بالاخره از بین میرفتند، ولی به احتمال زیاد با وارد آوردن خسارت بیشتر.  مثال دیگر انتخابات ریاست جمهوری در دو دوره گذشته است.  بیشتر مردم امید چندانی به بهبود اوضاع نداشتند؛ منتها بین فاجعه‌آمیز و کمتر فاجعه‌آمیز، دومی را انتخاب کردند.

اینکه چرا اوضاع جهان طوری است که گزینه‌های ما را به بد و بدترمحدود میکند به هیچ وجه صورت مسئله را تغییر نمیدهد.  مثلاً در مورد مسئله طالبان، چرایش برمیگردد به جنگ سرد آمریکا و شوروی در سالهای ۱۹۸۰ و بعد سیاست‌های پاکستان برای مقابله با هند و کشمکش وهابیت با سلطنت در عربستان سعودی .

به نظر من همکاری ائتلاف شمال با آمریکا برای شکست طالبان انتخاب درستی بود.  به این معنی، ائتلاف شمال با حمله‌ی نظامی آمریکا به طالبان موافق بود.  منتها آمریکا میتوانست با ریسک‌پذیری بیشتر، احتمالاً صدمه کمتری به افغانستان و مردمش بزند.  بهرصورت عواقب گزینه دیگر (یعنی جنگ نکردن) به مراتب میتوانست خسارتبارتر باشد.  می‌بینید که در اینجور تحلیل‌ها از بکاربردن مفاهیمی مثل "احتمال" گریزی نیست.  منطق درست برای تصمیم‌گیری سیاسی منطق فازی است.

منطق فازی در عمل، هم معتدل‌تر است و هم سازگارتر.  برعکس، منطق دوگانی و ذهنیت دوگانه‌بین یا ساده‌بین خیلی زودتر دچار تناقض و آشفتگی میشود.  به نظر شما الآن بن لادن دچار آشفتگی فکری نیست (چه فکرمیکردیم، چه شد؟).  از این نمونه مثال‌های بسیاری میتوان زد.  مثلاً توجه کنید به موضع‌گیری مجاهدین انقلاب اسلامی پیش از سقوط مزار شریف، یا نوشیدن جام زهر در پایان جنگ ایران و عراق.

هیچ لزومی ندارد که سیاست خارجی آمریکا همیشه شر مطلق باشد.  این ذهنیت جزمی انسان است که پدیده‌ها را سفید یا سیاه، همه یا هیچ می‌بیند.  بد نیست به استدلال کسانی که مخالف صددرصد حمله نظامی آمریکا بودند دقت کنیم:

۱) آمریکا ادعا میکند که یک کشور دمکراتیک و طرفدار حقوق بشر است.  پس باید شواهد و مدارک جرم را اول احراز میکرد، بعد به دادگاه لاهه میرفت...
دمکراسی هم یک مفهوم طیفی است.  اینطور نیست که یک کشور یا صددرصد دمکراتیک است یا صددرصد دمکراتیک نیست.  از طرف دیگر مرز بین عملیات تروریستی و جنگ هم کاملاً مشخص نیست.  شواهد هم همیشه صددرصد قطعی نیست، بخصوص اگر خرابکاران هیچ علاقه‌ای به بجاگذاشتن شواهد قطعی نداشته باشند. از طرف دیگر در یک وضعیت بحرانی، عمل نکردن هم خود نوعی عمل کردن است که ممکن است عواقبش وخیم‌تر هم باشد.  دمکراسی آمریکا کامل نیست (اگر اصلاً دمکراسی کامل معنی و مفهومی داشته باشد)، در یک وضعیت بحرانی برخی از قواعد دمکراتیک ممکن است نفی شوند.  با همه اینها دمکراسی‌های غربی، از نظر تاریخی بی‌نظیرند.

۲) جنگ لازم نبود. با مذاکره هم میشد مسئله را حل کرد.
این تحلیل بیشتر نتیجه ساده‌بینی و نداشتن یک تصویر کلی از اوضاع است.  برنامه درازمدت القاعده و گروه‌های متحدش بی‌ثبات کردن پاکستان و عربستان و در نهایت طالبانی کردن این دو کشور بود.  به احتمال زیاد عملیاتی مشابه یازدهم سپتامبر باز هم تکرار میشد.

۳) امنیت در آمریکا آهنین است، پس عملیات یازدهم سپتامبر کار خود سیا یا صهیونیست‌ها بوده.
منطق درونی یک ذهن دوگانه‌بین خیلی زود به بن‌بست میرسد.  ساده‌ترین راه خروج از بن‌بست هم برهان خلف است. بدون توجه به جزئیات تجربی ملال‌آور، با استدلال محض به وجود یک توطئه مرموز در پس پرده پی میبرد.

آمریکا مسئول همه بدبختی‌های مردم در خاورمیانه نیست.  اینطور نیست که حکومت‌ها و مردم این گوشه دنیا همه فرشته هستند و آمریکائی‌ها همه شیطان.  بن لادن در یک پیام ویدیوئی اعلام کرد که مخالف حضور آمریکا در عربستان، مخالف محاصره اقتصادی عراق، و مخالف حمایت آمریکا از اسرائیل است.  با این موضع‌گیری، خیل انبوهی از مسلمانان را طرفدار خود کرد، چون هر انسان منصفی با این‌ها مخالف است.  منتها بن لادن فقط گفت که مخالف چیست.  در فلسفه سیاسی اصل موضوع این است که تو موافق چه جور جامعه‌ای هستی، چون در خلأ که نمیشود زندگی کرد.  اگر بن لادن با ذکر جزئیات توضیح میداد که چه برنامه‌ای برای طالبانی کردن کشورهای اسلامی دارد آیا بازهمین تعداد هوادار پیدا میکرد.  مثل این است که بپرسیم اگر خمینی در پاریس دقیقاً توضیح میداد که جمهوری اسلامی چه نوع سیستم حکومتی است، چند درصد از مردم و گروه‌ها طرفدارش میشدند.

یک ایران دمکراتیک که بتواند از موضعی برابر با آمریکا رابطه عادی دیپلماتیک داشته باشد، خیلی مؤثرتر میتواند، ازراه مسالمت‌آمیز، مخالف حضور آمریکا در خلیج فارس، مخالف محاصره اقتصادی عراق، و مخالف سیاست آمریکا در فلسطین باشد.  در حال حاضر در ایران کسی جرأت ندارد به تابوی آمریکا نزدیک شود.  به نظر میرسد بدون دشمنی آرمانی با آمریکا، جمهوری اسلامی فلسفه‌ی وجودی‌اش را از دست میدهد.


۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

اسلام در رسانه‌ها




آذر ۱۳۸۰



هفته‌نامه‌ی انگلیسی نیواستیتز‌من (new statesman) در شماره‌ی این هفته‌ی خود مقاله‌ی مفصلی دارد راجع به قرآن. تصویر روی جلد مجله هم مربوط به همین مقاله است و با حروف درشت نوشته‌است The Koran Con Trick (کلک قرآن).  این نخستین بار است که من در یک نشریه عادی مقاله‌ای و تیتری به این شکل صریح در مورد اسلام می‌بینم.  این هم یکی دیگر از پیآمدهای یازدهم سپتامبر که اسلام را به یکی از موضوعات روز در غرب بدل کرده‌است.  معمولاً برخورد با قرآن محتاطانه‌تر و محترمانه‌تر است.  چند هفته پیش یکی دیگر از هفته‌نامه‌های انگلیسی (Prospect) شماره‌ی ویژه‌ای داشت راجع به اسلام با یک سی‌دی روی جلد با متن کامل قرآن بزبان انگلیسی و چند مقاله از مسلمانان در معرفی اسلام.

موضوع مقاله‌ی نیو استیتز‌من، بطور خلاصه، این است که گروهی از اسلام‌شناسان غربی به برداشت تازه‌ای از تاریخ صدر اسلام رسیده‌اند که با تاریخ رسمی کاملاً متفاوت است.  از نتایج کار این گروه، که به new history (تاریخ نو) شناخته شده‌است، یکی این است که قرآن (یا بخش اصلی آن) بعد از مرگ پیغمبر نوشته شده‌است و دیگر اینکه خود اسلام نوعی برنامه‌ریزی یهودیان مدینه و عرب‌ها بوده‌است با هدف شورش علیه امپراتوری روم.  در اینجا من بیشتر میخواهم این مسئله را بشکافم که برخورد مسلمانان با این جور پژوهش‌ها معمولاً چگونه است و احتمالاً چگونه باید باشد.

تا اواسط قرن بیستم نگاه انتقادی صریح نسبت به اسلام در غرب چیز نامعمولی نبود.  در چند دهه‌ی اخیر، بیشتر تحت تأثیر جریان "درستی سیاسی" (political correctness) و احترام به دیگران، این نوع برخورد با اسلام کمتر دیده شده‌است.  در گذشته احتمال اینکه یک خاورشناس، مسیحی متعصبی هم باشد بیشتر بود؛ درصورتیکه امروز تعداد تاریخنویسان غیرمذهبی بیشتر است و نگاه یک تاریخ‌شناس غیرمذهبی به دین (هر دینی) کاملاً از نوع دیگری است.  برخورد سنتی مسلمانان با بررسی‌های غیراسلامی راجع به اسلام معمولاً این است که که اینها کار شیاطین یا توطئه‌ی استکبار جهانی است.  این جور پاسخگوئی بیشتر برای مصرف داخلی توده‌ها است، یا آن بخشی از مردم که هنوز گوششان به این حرفها بدهکار است.  پرواضح است که پاسخ یک مسلمان خردگرا باید از موضع برون‌دینی باشد و نه درون‌دینی، و درضمن بر پایه‌ی یک پژوهش علمی و نه فقط تکرار کلیشه‌های مرسوم.

مسئله‌ی دیگر این است که آیا مرزی بین آزادی بیان و اهانت به دین و تحریک حس نفرت نسبت به اقلیت‌ها وجود دارد یا نه.  اینهم یکی از موضوعات جنجالی چند هفته پیش در انگلستان بود، چونکه وزیر کشور سعی داشت که لایحه‌ی جدیدی به مجلس ببرد که طبق آن تحریک حس نفرت نسبت به اقلیت‌های مذهبی (از جمله مسلمانان) ممنوع میشد.  البته مجازات چنین عملی اعدام یا بریدن زبان نبود، بلکه فقط زندان یا جریمه‌ی نقدی بود.  این لایحه با مخالفت بخش وسیعی از مردم، از چپ و راست و میانه مواجه شد.  البته تحریک حس نفرت نسبت به اقلیت‌های نژادی در انگلستان نژادگرائی محسوب میشود و جرم است.  اعتراض اصلی این است که مذهب از مقوله دیگری است، مذهب یک نفر میتواند کفر یک نفر دیگر باشد.  در یک جامعه یا جهان چندفرهنگی نمی‌توان از مذهب به روش سنتی حمایت کرد.  هر مذهبی باید بتواند در یک گفتگوی دوستانه از خودش دفاع بکند.

این مسئله‌ی ظریفی است.  چون برای دفاع خردگرایانه از اسلام به رهبران مذهبی نوع جدیدی نیاز است، که به علت عقب‌ماندگی تاریخی، در میان مردم مسلمان به ندرت یافت می‌شوند.  همینطور ظرفیت تسامح و رواداری مسلمانان خیلی پائین است.  مثلاً در غرب با مسحیت و یهودیت هر جور میشود شوخی کرد: در کتاب، فیلم، تلویزیون ونمایش.  از این نوع شوخی‌ها هیچوقت با اسلام نمیشود.  چونکه خود مسلمانها، یا غیرمذهبی‌هائی که از جوامع اسلامی می‌آیند، باید این کار را شروع بکنند. این کار هم در یک جامعه‌ی سنتی تابوی بزرگی است، جدای از عواقب ناگواری که دارد.  حتی غربی‌ها هم، تا آنجا که به رسانه‌های اصلی و محیط‌های آکادمیک مربوط میشود، برخورد غیرسنتی با اسلام ندارند.  این موضوع نباید مایه‌ی مباهات هیچ مسلمان آزاداندیشی باشد.  چونکه برخورد غربی‌ها از یک موضع پدرمآبانه است.  نباید اسباب‌بازی بچه را خراب کرد وگرنه ناراحت میشود.

اسلام از نوع عقیده است و زمانی آزاد میشود که نقد اسلام آزاد بشود.  حفظ اسلام موقعی ارزشمند است که مردم مسلمان بتوانند در یک محیط آزاد از دینشان دفاع بکنند.  برداشت رهبران مذهبی ایران از حفظ اسلام چیز دیگری است.  به گفته‌ی بنیانگذار جمهوری اسلامی "حفظ اسلام از حفظ اصول اسلام واجب‌تر است".  ملا عمر هم حاضر به پذیرش شرایط آمریکا نشد چونکه برای حفظ اسلام می‌جنگید.  یکبار گفت این کار یعنی اینکه اسلام فاتحه‌اش خوانده‌است.  از نظر بنیادگرایان اسلامی، حفظ اسلام یعنی حفظ قدرت سیاسی چند متعصب مذهبی.

واقعاً در صدر اسلام چه گذشت و قرآن چگونه نوشته شد؟  هیچ آزاداندیشی نباید ازطرح این پرسش‌ها واهمه‌ای داشته باشد.  راه درست پاسخ به این پرسش‌ها بررسی علمی بیطرفانه است.  منظور من این نیست که همه‌ی مطالبی که در غرب راجع به اسلام نوشته میشود از این نوع است.  برخی از راستگراهای افراطی، بیرون از رسانه‌های اصلی و محیط‌های دانشگاهی، همیشه دنبال شبهه‌نویسی و تخطئه‌ی سطحی اسلام هستند.  در کار اینها هم، مثل کار اکثر نویسندگان مسلمان، عنصر تبلیغ بر عنصر تحقیق می‌چربد.

کار کسانی مثل علی دشتی در "۲۳ سال" یا شجاع‌الدین شفا در "تولدی دیگر"، با همه‌ی ارزشی که در طرح مسائل دارند، به حیطه‌ی تاریخ‌شناسی نوین نمی‌رسند.  تاریخ در نهایت جای گمانه‌ها و نظریه‌ها است.  برای ظهور اسلام هم باید نخست یک تئوری منسجم ارائه داد که پاسخگوی پرسش‌های اصلی در مورد چگونگی برآمدن اسلام باشد.  این کاری است که گروه "تاریخ نو" در صدد انجام آنند.

بنیادگرایان اسلامی مدام درحال مبارزه با دشمنان "آزادی اسلام" اند.  منظورشان از اسلام، برداشت خاص خودشان از اسلام است.

آزادی اسلام یعنی آزادی تحقیق و تفحص در اسلام.

۱۳۹۰ آبان ۱۱, چهارشنبه

اسلام یا غرب





 آذر ۱۳۸۰

اسلام یا غرب

آیا جنگ اخیر در افغانستان جنگ غرب علیه اسلام است؟  اصلاً منظور از غرب(یا اسلام) چیست و آیا جنگ غرب با اسلام معنی و مفهومی هم دارد؟


بن لادن و موج عظیمی از مسلمانان این جنگ را جنگ غرب با اسلام میدانند.  نظر فوج عظیمی از راستگراهای غربی هم همین است.  راستگراهای اسلامی و غربی (که قرار است دشمن خونی هم باشند) به وجود هم نیازمندند، و جهان‌بینی یکی جهان‌بینی دیگری را نیرومندتر میکند.  ممکن است خیلی‌ها تمایز "راست (محافظه‌کار) و چپ (لیبرال)" را در جهان سیاسی امروز مبهم یا نامفهوم ببینند ولی درطیف گرایش‌های سیاسی این تمایز هم روشن و هم رایج است.
راستگرائی (یا محافظه‌کاری) گرایش به حفظ وضع موجود (یا حتّی برگشت به سنّت‌های گذشته) است.  در این نظم موجود، مردم دنیا به هویّت‌ها یا گروه‌های متفاوتی تقسیم شده‌اند.  راستگراها مرز و رابطه‌ی میان این گروه‌ها را سخت‌تر و ثابت‌تر می‌خواهند. همینطور "ما" و "آنها" (خودی و غیرخودی) برای راست‌ها مفاهیم مشخص‌تری هستند(ما مسلمانها، ما غربیها).  اسلام و غرب دو تا از این "هویّت‌ها" هستند.  بعد از یازدهم سپتامبر، دو کتاب در آمریکا و اروپا پرفروش شده‌اند: "برخورد تمدن‌ها" و "قرآن".  همه دنبال این هستند که ببینند آیا جنگ جهانی سوّم، جنگ "تمدن غرب" است علیه "تمدن اسلام".  من با هر دو این "تمدن‌ها" مسئله دارم. هیچ کدام از این دو اصطلاح، بار معنائی درستی ندارند. اسلام یک دین است نه یک تمدن.  البته اسلام، مثل هر دینی، برای بسیاری از مسلمانان یک هویّت جمعی(فرهنگی) هم هست.
هانتینگتن (نویسنده‌ی برخورد تمدن‌ها) هم، "اسلام" و "غرب" را به معنای دو "هویّت فرهنگی" به کار میبرد.  او جهان انسانی را به چند فرهنگ اصلی تقسیم میکند، و به این فرهنگ‌های اصلی (که واحدی بزرگتر از خود بجز نوع انسان ندارند) می‌گوید "تمدن" (مثل غرب، اسلام، چین، ژاپن، هند، اسلاو، ...).  به نظر من دو اشکال در این تحلیل هست.  یکی اینکه "فرهنگ" و "هویّت فرهنگی" هم‌معنی نیستند.  دوم اینکه تمدن را بهتر است به معنای خاص‌تری به کار برد.  هویّت فرهنگی "تصوّریا دریافتی" است که مردم یک فرهنگ از خود و دیگران دارند، بخصوص در رابطه‌ی "ما" با "آنها".  تمدن با "هویّت فرهنگی" هم‌معنی نیست. هویّت تنها بخشی از فرهنگ فکری یک جمع است.  "تمدن" جامعه‌ای است شهرنشین که در دوره‌ی تاریخی خودش فرهنگ فکری و مادّی نسبتاً پیشرفته‌ای دارد.  هر تمدن دستگاهی است خودگردان که با عناصر و روابط بنیادی مکانیسم زندگی جمعی خاص خودش تعریف میشود.  درنتیجه رابطه‌ی یک تمدن با جهان بیرون رابطه‌ای است محدود، و بهرصورت رابطه‌ای بنیادی نیست.  این تعریف (مثل بیشتر تعریف‌ها در علوم اجتماعی) یک تعریف صددرصد صوری نیست، ولی نمونه‌های "تمدن" در تاریخ مشخص است: بین‌النهرین، مصر، چین، ایران، تمدن یونان، و تمدن اسلام.  اینکه این آخری چرا اینطور نامگذاری شده، موضوعی است که بعداً به آن میرسیم.


از سده‌ی پانزدهم به بعد در اروپا، بر پایه‌ی میراث فرهنگی تمدن‌های پیشین و شرایط جغرافیائی مناسب و تکان ناشی از شکست در جنگ‌های صلیبی، شالوده‌ی تمدن جدیدی ریخته شد.  منتها از اواخر سده‌ی هیژدهم اتفاق کاملاً تازه‌ای در اروپا افتاد و فرهنگ جدید، که پیشرفت علمی-فنی‌اش به رشد نمائی رسیده بود، به سوی تصرف سرزمین‌های دیگر رفت و دوران امپریالیسم و استعمار شروع شد.  امروز که دوران امپریالیسم و استعمار (دست کم به معنای کلاسیک‌ش) به‌سرآمده و اقتصاد و ارتباطات جهانی شده، یک تمدن بیشتر در دنیا نیست.  به همین دلیل بهتر است از "تمدن جهانی" صحبت کرد و نه تمدن غربی یا تمدن ژاپن، تمدن اسلام، و غیره.  البته جهان پر از فرهنگ‌ها و زیرفرهنگ‌ها و خرده‌فرهنگ‌ها است. به همین دلیل نه برخورد تمدن‌ها اصطلاح درستی است و نه گفتگوی تمدن‌ها.  گفتگو یا تنش اساسی همان جنگ فرهنگ کهنه با فرهنگ نو است. عناصر اصلی سازوکار زندگی جمعی در ژاپن یا هند همان عناصر اصلی تمدن جهانی است.  حتی طالبان، به مثابه‌ی یک قدرت سیاسی، بدون پیک‌آپ تویوتا یا تیربار کلاشنیکف اصلاً وجود خارجی ندارد.


کشمکش اصلی در جهان امروز بین نوگرائی و کهنه‌گرائی است، به عبارت دیگر میان چپ و راست.  این کشمکش هم در آمریکا هست و هم در ایران.  مسئله‌ی اساسی ایران در این صد سال (مثل همه‌ی جوامع سنتی) مسئله‌ی نوسازی (مدرنیزاسیون) است.  این مدرنیزاسیون را راستگراهای غربی (و شرقی) "غربی شدن" مینامند.  من با این نامگذاری هم مخالفم.  ممکن است شما بگوئید نامگذاری چه اهمیتی دارد، ولی در جهان‌بینی یک فرد یا یک هویت فرهنگی، زبان هم ابزار شناخت و هم وسیله‌ی مبارزه است (همان چیزی که برخی به آن گفتمان قدرت میگویند).  هویت فرهنگی غرب زبان خاص خودش را دارد، البته این هویت بین راستگراها خیلی پر رنگ‌تر است.  شما هم حتماً عبارت‌هائی مثل علم غربی، صنعت غربی، یا دمکراسی غربی را زیاد شنیده‌اید. به چه معنی علم یا دمکراسی غربی است.  علم ، دمکراسی، و تمدن در دنیای امروز، در تحلیل آخر، بر یک پایه استوار است: "اندیشه‌"، که پتانسیل طبیعی نوع بشر است.  ویژگی فراگیر بودن علم و دمکراسی در همین است، به این معنی که همیشه اندیشه‌ی درست‌تر پیروز میشود.  هر دستاورد فرهنگی نتیجه‌ی همه‌ی تاریخ پیش از خود است.  چیزی به اسم علم غربی در مقابل علم شرقی وجود ندارد، علم جهانی است.  وجه مشخصه جهان مدرن پیشرفت فرهنگ علمی و فرهنگ دمکراسی است و هم‌سازگاری این دو با هم.  هر چند که این دو در اروپای غربی به شکوفائی رسیدند ولی تاریخ جهان نه در قرن پانزدهم شروع شد و نه در قرن پنجم پیش از میلاد.  این هویت فرهنگی غرب است که اینگونه "تاریخ جهان برای عموم" مینویسد.


در جهان سیاسی امروز دو کشمکش اساسی‌اند، یکی همان کشمکش کهنه و نو (به معنی جزمگرائی در برابر اندیشه‌گرائی) است که فراگیر است، دیگری رابطه‌ی میان جهان پیشرفته و بقیه‌ی جهان (به اصطلاح کشمکش سلطه).  موضوع کشمکش دوم این است که پس از امپریالیسم کلاسیک، اقتصاد جهان به سوئی رفت که رفاه در جهان پیشرفته به منابع و نیروی کار ارزان وابسته شد.  این وابستگی همیشگی نیست و با پیشرفت فنآوری، از میان بردن این کشمکش تنها به اراده‌ی سیاسی بستگی دارد.  بخش پیشرو چپ در جهان صنعتی مخالف سلطه‌گرائی است و جهان آینده ر ا جهانی برابر میخواهد.  ولی این ایستار هنوز جزئی از فرهنگ غالب در غرب نیست.



هویت فرهنگی غربی چیست؟

ذهنیت مشترک غربی‌ها در چیست؟ حتی اگر غرب را به معنای محدودش (اروپای غربی، آمریکای شمالی، به‌اضافه‌ی استرالیا و نیوزیلند) در نظر بگیریم، باز هم هویت غربی تخته‌سنگ یکپارچه‌ای نیست.  بدون شک هیچ چیز در ذهنیت غربی‌ها به صورت مطلق مشترک نیست (دین، اخلاق، دید علمی، یا جهان‌بینی سیاسی).  شاید تنها وجه مشترک، احساس همنژادی (یا نزدیکی نژادی) غربی‌ها است. این همان احساسی است که در شکل افراطی‌اش به نژادگرائی میرسد.  نژاد سفید اروپائی در غرب، هرچند نژاد غالب است، اما تنها نژاد نیست.  چیزی که واقعیت دارد غرب است به مثابه یک "قدرت" متحد، با همه‌ی رقابت‌های درونی، در"اقتصاد سیاسی" جهان کنونی.  بیش از هر عامل دیگری، این قدرت اقتصادی-سیاسی است که هویت فرهنگی غالب را در غرب میسازد.


این هویت فرهنگی، در واقع "خودآگاهی" قدرت غرب است، و همانطور که قبلاً گفته شد، هویت فرهنگی با فرهنگ یا مجموعه‌ی فرهنگ‌های موجود در غرب یکی نیست.  موقعی‌که یک انگلیسی یا فرانسوی میگوید" ما غربی‌ها باید این کار را بکنیم"، یا "ما غربی‌ها اینگونه می‌اندیشیم"، حرفی که میزند فقط بازشناسی هویت فرهنگی غربی نیست بازسازی آنهم هست.  البته هویت فرهنگی، مثل فرهنگ، چیزی ثابت یا همیشگی نیست و مدام در حال بازتعریف و بازآفرینی خود است.



هویت فرهنگی اسلامی چیست؟

پرواضح است که آنگونه که غرب واقعیت دارد (یعنی یک بلوک اقتصادی-سیاسی که از اتحاد نسبتاً پایدار چند کشور همسان تشکیل شده)، اسلام (به معنی جهان اسلام) وجود خارجی ندارد.  پس از برخورد با غرب در قرن نوزدهم، ایجاد یک قدرت جهانی اسلامی، آرزوی سیاسی بسیاری از اندیشه‌گران مسلمان است.  ولی ایجاد یک قدرت جهانی بدون پیشرفت فرهنگ علمی و پیشرفت فرهنگ دمکراسی ممکن نیست.  دین هم نمی‌تواند عامل وحدت یک قدرت سیاسی باشد، چونکه برداشت سیاسی مردم مذهبی از دینی مثل اسلام (بویژه در مورد علم و دمکراسی) یکسان نیست.  تنها میماند اسلام به مثابه‌ی یک دین و نه چیز دیگر.دریک جامعه‌ی مدرن، اسلام یک هویت فرهنگی نیست و دین هر چه بیشتر به حوزه‌ی شخصی زندگی مردم محدود میشود و از حوزه‌ی اجتماعی فاصله میگیرد.


منظور از تمدن اسلامی آن تمدن تاریخی است که در سده‌های سوم تا ششم هجری به اوج شکوفائی‌اش رسید.  علت اصلی این شکوفائی دستاوردهای تمدن‌های باستانی‌تر، مثل یونان و ایران، بود.  در جهان امروز نه چیزی به نام تمدن اسلامی وجود دارد و نه حتا یک هویت فرهنگی اسلامی جهانی.  فرهنگ سیاسی (همانگونه که فرهنگ علمی-فلسفی) جهانی شده‌است.  ذهن و زبان اندیشه‌گران (روشنفکران) مذهبی بدون ارجاع به این فرهنگ جهانی (که از نظر راستگراهای اسلامی، تماماً غربی است) قابل فهم نیست.


در دنباله‌ی این یادداشت به این موضوع که هویت فرهنگی ملی (مثلاً ایرانی) چیست، خواهم پرداخت.  و اینکه آیا دنیای امروز جای هویت‌های فرهنگی است یا فردیت‌های فرهنگی؟

 آذر ۱۳۸۰


۱۳۹۰ آبان ۱۰, سه‌شنبه

انقلاب بهمن و جنبش سبز




در نقد مقاله آقای برقعی "چرا جنبش مصر فراگیر شد و انقلاب ایران نشد"


آقای محمد برقعی نوشته‌ی خود را با این انگاره ساده شروع می‌کنند که انقلاب بهمن ۵۷ ایران یکی از سه انقلاب بزرگ تاریخ بود. از سوی دیگر می‌گویند "آنچه در تونس و سپس در مصر اتفاق افتاد تنها انفجار خشم انباشته فاقد تفکر منسجم ورهبری سیاسی و برنامه حداقلی بود".  بعد می‌پرسند چرا جنبش تونس و مصر در خاورمیانه فراگیر شد ولی انقلاب ایران و حتی جنبش سبز چنین نشد.  علت این جریان را هم در این می‌بینند که ایران کشوری گوشه‌گیر و انزواطلب است که خودش را از حوزه تمدن اسلامی جدا کرده‌‌است.

چند نکته این مقاله را دوباره مرور کنیم.

۱.  انقلاب بهمن ۵۷ به چه معنی یکی از سه انقلاب بزرگ تاریخ بود که کشورهای منطقه باید شیفته‌اش می‌شدند؟  جنبش ایران در همان ماه‌های نخست پس از پیروزی شکست خورد و به قهقرا رفت و تبدیل به انقلاب اسلامی شد.  تصوری که اکثر مردم و نیروهای سیاسی، ساده‌دلانه، از خواسته‌های اصلی این جنبش داشتند همان شعارهای آزادی و عدالت اجتماعی بود. تعریفی هم که آقای خمینی از "جمهوری اسلامی" ارائه می‌داد همیشه با تأکید بر آزادی‌های سیاسی و برابری حقوق زنان و مردان بود.  به همین دلیل این جنبش توده‌گیر شد.  بعدأ معلوم شد که این گفته‌ی رهبری انقلاب از نوع "خدعه" و تقیه شیعی بوده‌است.  در هایهوی جنبش ۵۷ هیچکس "کشف‌الاسرار" و "ولایت فقیه" خمینی را بازبینی نکرد و آنها هم که خوانده بودند، موقتأ مطالب این دو کتاب را به فراموشی سپردند.
جنبش ۵۷ بر پایه‌ی یک دروغ بزرگ شکل گرفت و اتفاقأ در آغاز در مردم منطقه، چه ترکها و چه عربها، هم تأثیر قابل توجهی داشت.  ولی خیلی زود تشت رسوایی‌اش از بام افتاد و محتوای ضد آزادی و ضد برابری‌اش بر همه آشکار شد.  ترجمه پاره‌هایی از "توضیح‌المسائل" رهبر انقلاب "جوک" روزنامه‌های اروپا شد و شکی باقی نماند که این نه یکی از سه انقلاب بزرگ دنیا که ضدانقلابی تراژیکمیک با ابعادی هول‌انگیز است.

۲. خوشبختانه مردم منطقه از انقلاب ایران درس عبرت گرفتند و برعکس ایران ۵۷، آنچه امسال در تونس و مصر اتفاق افتاد هم فاقد تفکر نامنسجم بود و هم فاقد رهبری سیاسی خداگونه.  خواسته امروز جنبش مردم خاورمیانه، از جمله ایران، دموکراسی و حقوق بشر است.  به گفته‌ی خود جوانانی که اولین تظاهرات تونس و مصر را در اینترنت سازمان دادند، این جنبش تحت تأثیر جنبش سبز مردم ایران در دو سال اخیر بوده‌است چرا که خواسته‌هایشان یکی است و هر دو یک جریان محسوب می‌شوند.  اصولأ این حرکت بخشی از تاریخ اخیر جهان است، و چیزی نیست جز گذار از استبداد به دموکراسی. نمونه‌های پیروزمند آن کره جنوبی در ۱۹۸۷ و اروپای شرقی در ۱۹۸۹ است.

۳.  امروز ایران کشوری ایزوله و انزواطلب است.  بر خلاف باور آقای برقعی، این موضوع ربط زیادی به تاریخ پانصد صد سال اخیر ندارد. ایران پیش از انقلاب که کشوری گوشه‌گیر و انزواطلب نبود.  جمهوری اسلامی به همان دلیلی گوشه‌گیر است که کره شمالی، سوریه، یا لیبی.  غرب‌ستیزی شعارگونه‌ی بیمارگونه یکی از پایه‌های اصلی استبداد در این نوع کشورها است.

۴.  حرف دیگر آقای برقعی این است که ایران کشوری گوشه‌گیر است چونکه خودش را از تمدن اسلامی جدا کرده‌است حتی می‌گویند برخی از شعارهای جنبش سبز نشانه‌ی بیگانه‌ستیزی است.

ایران اسلامی خودش را از تمدن اسلامی جدا کرده‌است.  این استدلال شگفت‌انگیز تنها می‌تواند نتیجه یک بدفهمی ریشه‌دار از دو مفهوم "تمدن" و "اسلام" باشد.  اسلام، چه امروز و چه از نظر تاریخی، مثل هر دین فراگیر دیگری، یک ماهیت یکپارچه نیست بلکه مجموعه‌ای از مذهب‌ها و برداشت‌های غالبأ متضاد است. منظور از "تمدن اسلامی" تمدن "دوره"ی اسلامی است.  دین، با برداشت‌های گوناگونش، تنها یکی از مؤلفه‌های سازنده فرهنگ هر دوره‌ی تمدنی است.

امروز در جهان تنها یک تمدن هست و آن "تمدن جهانی" است.  دیگر چیزی بنام تمدن اسلامی یا تمدن مسیحی یا تمدن هندو وجود ندارد.  در جهان امروز، تنها با پذیرش آزادی مذهب است که مفهوم "هویت ملی" می‌تواند معنا پیدا کند.  یعنی پذیرش این موضوع که همه‌ی ایرانی‌ها برابرند و هیچ مذهبی هیچ حق ویژه‌‌ای ندارد (بخصوص کارکنان آن مذهب. معنی سکولار هم همین است و بر خلاف عقیده‌ی آقای برقعی بومی شدنی هم نیست).

ایران، همچون یک ملت، زمانی معنا می‌دهد که همه‌ی ایرانی‌ها برابر باشند و حکومت پاسدار منافع ملی مردم ایران. نفهمیدن این موضوع باعث می‌شود که معنی شعار هوشمندانه و مخالف‌خوان "نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران" را هم نفهمیم.

۵.  سخن دیگر آقای برقعی راجع به عرب‌ستیزی ایرانی‌ها ست و در اینجا روایتی خیالی از تاریخ ایران ارائه می‌دهند که حکومت پهلوی باعث اصلی این عرب‌ستیزی است.  در اینجا ایرانی‌ستیزی عرب‌های مهاجم، بخصوص امویان، را نادیده میگیرند. نهضت شعوبیه (که ضد عرب) بود در واکنش به نژادگرایی حکومتگران عرب شکل گرفت.  ناسیونالیسم جدید ایرانی هم با اندیشه‌گرانی مثل آخوندزاده و میرزاآقاخان کرمانی در دوره قاجار شروع شد نه در عصر پهلوی.  در این بیداری ملی، اندیشه‌گران ایرانی به این نتیجه رسیدند که "مذهب رایج و حاکم" عامل اصلی شوربختی و عقب‌ماندگی ایران است.  همین مذهب رایج و حاکم بود که بالاخره در بهمن ۵۷ بر ناسیونالیسم نوگرای ایرانی پیروز شد.

انقلاب اسلامی چه آینده‌ی امیدبخشی برای مردم داشت که در منطقه‌ی ما همه‌گیر شود؟

جنبش سبز، که همان جنبش دموکراسی‌خواهی ملی ایران است، مردم منطقه را نسبت به ماهیت حکومت مذهبی آگاه کرده‌است. این جنبش در ایران، بر خلاف تونس یا مصر، با سخترین نوع استبداد که استبداد مذهبی است در گیر است.  امروز به روشنی می‌بینیم که چرا حکومت‌هایی مثل ایران یا لیبی انزواطلب‌ اند. به این گمان که هیچ وجه مشترکی با جهان آزاد ندارند و به راحتی می‌توانند هر حرکت مردمی را سرکوب کنند.  اما نتیجه این انزواطلبی قطع رابطه با واقعیت است.  دیر یا زود توهم قدرت، در برابر بیداری مردم، مثل برف آب می‌شود.

بیژن رادان
۱۶ اسفند ۱۳۸۹