آذر ۱۳۸۰
چه کسی از آمریکا میترسد؟
خیلی از ایرانیها هنوز در مورد سیاست خارجی آمریکا صددرصدی فکر میکنند. ظاهراً این یک ویژگی فرهنگی ما است که جهان را سفید و سیاه میبینیم. در زبان انگلیسی، اصطلاح manichaeism (مانیگری) به معنی کلیتری هم بکار میرود که منظور از آن هر نوع ذهنیت ثنویتگرا است. ولی در سیاست و اخلاق، مشکل بتوان مردم و گروهها را، همه جا و برای همیشه، به دو قطب سفید یا سیاه تقسیم کرد. نمون (مدل) مناسبتر طیف پیوستهای از رنگهای خاکستری است.
جالب اینجا است که نخستین کسی که این نمون طیفی یا منطق ابری (fuzzy logic) را در دانش مهندسی بکار برد یک ایرانی بود (لطفی زاده) . ژاپنیها بطور سنتی مفاهیم را بیشتر طیفی (فازی) میبینند، برای همین هیچوقت به شما جواب صددرصد بله یا نه نمیدهند. شاید بهمین علت است که منطق فازی لطفی زاده در ژاپن بیشتر از هر جای دیگری طرفدار دارد. ژاپنیها در یک مورد البته خیلی سختگیرند و آن مفهوم خودی و غیرخودی است.
از مانیگری و سایر ریشههای باستانی دوگانهبینی در فرهنگ ایرانی که بگذریم، دو عامل احتمالاً از سایر عوامل مؤثرتر بودهاند: یکی اسلام سنتی است و دیگری گفتمان چپ کهنه یا کمونیسم رسمی که این هر دو در دستگاه جمهوری اسلامی بنحو عجیبی بهم گره خوردهاند. منظور من از اسلام همین اسلام واقعاً موجود در جامعه است. ممکن است خیلیها بگویند که این اسلام راستین نیست. حرف من این است که مسلمانها فعلاً مسئول همین اسلامی هستند که غالب است و نمیتوانند مسئولیت آن را بگردن دیگران بیندازند.
خود من هم تا همین اواخر کمتر مورد مثبتی در سیاست خارجی آمریکا میتوانستم پیدا بکنم. جنگ کوسوو و جنگ افغانستان از این لحاظ نمونههای تازهای هستند. به نظر من جنگ همیشه فاجعه است، منتها امر سیاست برخی از مواقع (بدبینها میگویند بیشتر مواقع) برمیگردد به انتخاب میان دو گزینه فاجعهآمیز و کمترفاجعهآمیز. طالبان بالاخره از بین میرفتند، ولی به احتمال زیاد با وارد آوردن خسارت بیشتر. مثال دیگر انتخابات ریاست جمهوری در دو دوره گذشته است. بیشتر مردم امید چندانی به بهبود اوضاع نداشتند؛ منتها بین فاجعهآمیز و کمتر فاجعهآمیز، دومی را انتخاب کردند.
اینکه چرا اوضاع جهان طوری است که گزینههای ما را به بد و بدترمحدود میکند به هیچ وجه صورت مسئله را تغییر نمیدهد. مثلاً در مورد مسئله طالبان، چرایش برمیگردد به جنگ سرد آمریکا و شوروی در سالهای ۱۹۸۰ و بعد سیاستهای پاکستان برای مقابله با هند و کشمکش وهابیت با سلطنت در عربستان سعودی .
به نظر من همکاری ائتلاف شمال با آمریکا برای شکست طالبان انتخاب درستی بود. به این معنی، ائتلاف شمال با حملهی نظامی آمریکا به طالبان موافق بود. منتها آمریکا میتوانست با ریسکپذیری بیشتر، احتمالاً صدمه کمتری به افغانستان و مردمش بزند. بهرصورت عواقب گزینه دیگر (یعنی جنگ نکردن) به مراتب میتوانست خسارتبارتر باشد. میبینید که در اینجور تحلیلها از بکاربردن مفاهیمی مثل "احتمال" گریزی نیست. منطق درست برای تصمیمگیری سیاسی منطق فازی است.
منطق فازی در عمل، هم معتدلتر است و هم سازگارتر. برعکس، منطق دوگانی و ذهنیت دوگانهبین یا سادهبین خیلی زودتر دچار تناقض و آشفتگی میشود. به نظر شما الآن بن لادن دچار آشفتگی فکری نیست (چه فکرمیکردیم، چه شد؟). از این نمونه مثالهای بسیاری میتوان زد. مثلاً توجه کنید به موضعگیری مجاهدین انقلاب اسلامی پیش از سقوط مزار شریف، یا نوشیدن جام زهر در پایان جنگ ایران و عراق.
هیچ لزومی ندارد که سیاست خارجی آمریکا همیشه شر مطلق باشد. این ذهنیت جزمی انسان است که پدیدهها را سفید یا سیاه، همه یا هیچ میبیند. بد نیست به استدلال کسانی که مخالف صددرصد حمله نظامی آمریکا بودند دقت کنیم:
۱) آمریکا ادعا میکند که یک کشور دمکراتیک و طرفدار حقوق بشر است. پس باید شواهد و مدارک جرم را اول احراز میکرد، بعد به دادگاه لاهه میرفت...
دمکراسی هم یک مفهوم طیفی است. اینطور نیست که یک کشور یا صددرصد دمکراتیک است یا صددرصد دمکراتیک نیست. از طرف دیگر مرز بین عملیات تروریستی و جنگ هم کاملاً مشخص نیست. شواهد هم همیشه صددرصد قطعی نیست، بخصوص اگر خرابکاران هیچ علاقهای به بجاگذاشتن شواهد قطعی نداشته باشند. از طرف دیگر در یک وضعیت بحرانی، عمل نکردن هم خود نوعی عمل کردن است که ممکن است عواقبش وخیمتر هم باشد. دمکراسی آمریکا کامل نیست (اگر اصلاً دمکراسی کامل معنی و مفهومی داشته باشد)، در یک وضعیت بحرانی برخی از قواعد دمکراتیک ممکن است نفی شوند. با همه اینها دمکراسیهای غربی، از نظر تاریخی بینظیرند.
۲) جنگ لازم نبود. با مذاکره هم میشد مسئله را حل کرد.
این تحلیل بیشتر نتیجه سادهبینی و نداشتن یک تصویر کلی از اوضاع است. برنامه درازمدت القاعده و گروههای متحدش بیثبات کردن پاکستان و عربستان و در نهایت طالبانی کردن این دو کشور بود. به احتمال زیاد عملیاتی مشابه یازدهم سپتامبر باز هم تکرار میشد.
۳) امنیت در آمریکا آهنین است، پس عملیات یازدهم سپتامبر کار خود سیا یا صهیونیستها بوده.
منطق درونی یک ذهن دوگانهبین خیلی زود به بنبست میرسد. سادهترین راه خروج از بنبست هم برهان خلف است. بدون توجه به جزئیات تجربی ملالآور، با استدلال محض به وجود یک توطئه مرموز در پس پرده پی میبرد.
آمریکا مسئول همه بدبختیهای مردم در خاورمیانه نیست. اینطور نیست که حکومتها و مردم این گوشه دنیا همه فرشته هستند و آمریکائیها همه شیطان. بن لادن در یک پیام ویدیوئی اعلام کرد که مخالف حضور آمریکا در عربستان، مخالف محاصره اقتصادی عراق، و مخالف حمایت آمریکا از اسرائیل است. با این موضعگیری، خیل انبوهی از مسلمانان را طرفدار خود کرد، چون هر انسان منصفی با اینها مخالف است. منتها بن لادن فقط گفت که مخالف چیست. در فلسفه سیاسی اصل موضوع این است که تو موافق چه جور جامعهای هستی، چون در خلأ که نمیشود زندگی کرد. اگر بن لادن با ذکر جزئیات توضیح میداد که چه برنامهای برای طالبانی کردن کشورهای اسلامی دارد آیا بازهمین تعداد هوادار پیدا میکرد. مثل این است که بپرسیم اگر خمینی در پاریس دقیقاً توضیح میداد که جمهوری اسلامی چه نوع سیستم حکومتی است، چند درصد از مردم و گروهها طرفدارش میشدند.
یک ایران دمکراتیک که بتواند از موضعی برابر با آمریکا رابطه عادی دیپلماتیک داشته باشد، خیلی مؤثرتر میتواند، ازراه مسالمتآمیز، مخالف حضور آمریکا در خلیج فارس، مخالف محاصره اقتصادی عراق، و مخالف سیاست آمریکا در فلسطین باشد. در حال حاضر در ایران کسی جرأت ندارد به تابوی آمریکا نزدیک شود. به نظر میرسد بدون دشمنی آرمانی با آمریکا، جمهوری اسلامی فلسفهی وجودیاش را از دست میدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر